کد مطلب:222981 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:752

خرمای رؤیایی
خرمای رؤیایی

حركت از تن كاروان گرفته شد. به منزلگاه معدن نقره رسیدند. هجده مرحله و هفت منزل و هشتاد و هشت میل راه آمده بودند.

روزی كه غریبانه از مدینه حركت كرده بودند، خاندان امام قیامتی داشتند. هر چه فاطمه و حضرت از آنان می خواستند اندوه درون را آشكار نسازند، خود فاجعه فراق بی پایان عزیز سخت و دشوار می نمود.

شب قبل، امام دستور داده بود اهل بیت و خاندانش در اطرافش گردهم آیند. شام را در سكوت گذراندند و سپس فرمودند :

( ای عزیزان من، بر من گریه كنید تا صدای شما را بشنوم. من تنها به سفر خواهم رفت و دیگر به شهر جدّم رسول الله باز نخواهم گشت. مرا غریب و مظلوم در خراسان به شهادت می رسانند. اشكهایتان كجاست؟ بغضهایتان را فرو نخورید كه دیگر همدیگر را نخواهیم دید! )

همه ضجه می زدند و ( وا محمدا....، واعلیا..... ) بر زبان می راندند. مصیبت از دست دادن امام موسی كاظم علیه السلام، دوباره زنده شده بود.

ـ ( من .../12 دینار برای شما باقی گذاشته ام. به سفری می روم كه دیگر به جانب اهل و عیال خود باز نخواهم گشت! )

محمدتقی علیه السلام می گریست و معصومه(س) سر را بر دیوار گلی می كوبید. همسر امام از حال رفته بود و بقیه نیز خاك اندوه و غم بر سر می ریختند. امام، خود نیز های های می گریست و شانه های لرزانش، حكایت از عمق مصیبت و فاجعه داشت.

از مدینه تا ركابیه 10 میل آمده بودند و از آنجا تا طرف 15 میل. در ایام حج در این منزلگاه جمعیت زیادی در آن گرد می آیند و آب آشامیدنی شان، بارانی است كه در آبگیرها جمع می شود. كاروان 7 میل تا سقره و 15 میل تا بطن نخل ( خرما ) ره سپرده بود.

این منزل پرجمعیت و پرنعمت، نخلستانها و مزارع بسیار داشت و آب آشامیدنی آن از قنات و كاریز بود و در 5 متری چاه كم عمق آن، آب ظاهر می شدد. این سرزمین شنزاری بود كه بعد از اسلام، مصعب بن زبیر در ایام شورش برادرش عبدالله بن زبیر در حجاز و عراق، آن را آباد نمود.

راه از بطن النخل به مكحولین ادامه می یابد و از آنجا یك راست به حصین می رود و پس از طی 13 میل به منزل كم آب و تنگ و باریك عسیله رسیدند كه آب آشامیدنی آن از پنج حلقه چاه آب تأمین می شود.

منزل بعدی محدث بود با 28 میل فاصله، كه كم آب بود و از آنجا تا سه راهی معدن نقره 10 میل مسافت داشت. منزلگاهی مخصوص بدویان صحرا، كم آب، اما با چند چاه كه كاروانیان را كم و بیش سیراب می ساخت.

رجاء پسر ابی ضحاك، میر كاروان به سوی خیمه امام حركت كرد. حضرت به اصرار رجاء و یاسر، غلام ایرانی خود نادر را نیز همراه آورده بود. قوت از كاروان رفته بود و خستگی در چهره ها موج می زد.

آفتاب در بالای آسمان، تف بر لب، له له می زد. آسمان صاف و یكدست بود. هوا عطش بود. عطش وزش نسیمكی كه طعم خنكای پگاه بدهد. بیابان در بستر بیكرانگی یله شده بود.

ـ ( آقایان، شما چرا زحمت می كشید؟ )

امام نرم خندی زد و در به پا كردن خیمه، نادر را یاری كرد.

ـ ( آقای من، اینجا معدن نقره است. البته من از هر كسی پرسیدم كه كان نقره اش در كجای این ریگزار گرم و نفرین شده است، كسی نمی دانست. حدس می زنم كه سیصد سال پیش، در زمان اوج امپراتوری ساسانیان، آبادی و رونق خاصی داشته است.

از اینجا یك راه به كوفه می رود و راهی دیگر به بصره. آن طور كه شنیده ام ما به سوی كوفه می رویم و شاید هم به زیارت قبر غریبانه امام علی علیه السلام مشرف شویم و از آنجا هم به شونیزیه بغداد، كه آقایم موسی كاظم علیه السلام را به ودیعه در دل خود سپرده است.

من این راه را به خوبی می شناسم. اول ( حاجر ) است و بعد ( سمیرا )، سپس ( توز)، ( فید)، ( الاجفر )، ( خزیمیه )، ( ثعلبیه )، ( بطانیه )، ( شقوق )، ( زباله )، ( قاع )، ( عقبه )، ( واقصه )، ( قرعاء )، ( مغیثه ) و ( قادسیه ) و از آنجا تا كوفه 15 میل است.

امام با لبانی متبسم و معنی دار به نادر چشم دوخت.

ـ ( آه از كوفه، شهر شیعیان شما ... )

ـ ( ما به آنجا نخواهیم رفت. )

نادر برگشت و به رجاء خیره شد. چشمان مضطربش را به چهره خشن پسر ابی ضحاك راه داد و با لحن آمیخته به تشویش و نگرانی گفت :

( پس، از كدام راه به بغداد عزیمت می كنیم؟ )

رجاء پاسخ داد :

( من دستود دارم كه از این راه شما را به مرو نرسانم. هم به دلیل آن كه كوفه كندوی دوستداران اهل بیت است و ممكن است نگذارند ما به سفرمان ادامه دهیم، وهم برای این كه بغداد پر آشوب به ملجأ و مأمن مخالفان مأمون تبدیل شده است. )

نادر پرسید :

( پس از راه بصره و اهواز و قم خواهیم رفت؟ )

رجاء پاسخی نگفت.

روز بعد، كاروان به سوی عناب و از آنجا به سمت عیون ( چشمه ها ) حركت كرد و در صبحی دل انگیز به نباج رسید. نباج دهكده ای بود در كویر بصره، كه در روزگاری نه چندان دور، جنگی بین دو قبیله معروف عرب زبان و بدوی ( بكر ) و ( تمیم ) روی داد كه در آن بنی تمیم به پیروزی رسیدند. آب روستا را ( عبدالله بن عامربن كریز ) استخر نمود و در آن كشت و زرع كرد و نخلستان های وسیع بنیاد نهاد.

مسجد كوچك و ساده آبادی نباج، جای سوزان انداختن نداشت. مردم گروه گروه به زیارت امام می شتافتند. ابوحبیب نباجی نیز در میان مردم دیده می شد و سعی داشت خود را به حضرت نزدیك كند.

پیش رفت و سلام كرد و پاسخی به نیكویی شنید. تخته حصیری زیر پای مبارك امام فرش شده بود و نزد ایشان طبقی كه از برگ خرما بافته شده و بر آن خرمای ( صیحانی ) نهاده بودند، قرار داشت.

امام، ابو حبیب را نزد خود طلبید و مشتی از آن خرما را به وی عطا فرمود.

ـ ( كجایی؟ چه خبر؟ )

ـ ( آقاجان! بصره آبستن حوادث است. برادرتان زید خانه ها و مزارع مردم را به آتش كشیده و عثمانیان را به تیغ كین هلاك می كند. امنیت از شهر رخت بربسته است و بصریان گروه گروه به كوفه و مدائن و واسط می گریزند. )

چهره امام از شنیدن این خبر در هم رفت.

ابوحبیب، خرماها را دانه دانه شمرد. هیجده تا بود.

ـ ( ای پسر پیامبر خدا! زیادتر از این به من عطا فرما. )

حضرت خندید و گفت :

( اگر رسول خدا زیادتر از این به تو عطا فرموده است. ما هم زیادتر از این به تو عطا كنیم؟ )

ابوحبیب در شگفت شد و با دهان و چشمانی باز، به لبهای امام نگریست. یكی دیگر از اهالی ، در حالی كه دختر كوچكش را در آغوش داشت. به امام نزدیك شد.

ـ ( آقا جان! این دخترم معصومه است. امروز كه خبر ورود شما در دهكده پخش شد، پایش را در یك كفش كرد كه من هم می خواهم امامم را زیارت كنم. او شما را دوست دارد و برای دیدارتان بی تابی می كند. )

حضرت دستی به نوازش بر سر و روی دختر كشید و او را بوسید. یاد خواهرش كه افتاد، قطره اشكی از دیدگان مباركش فرو غلتید و چهره شان را بارانی نمود.

نادر دست ابوحبیب را گرفت و به گوشه ای برد.

ـ ( چرا همین طور ایستاده ای و به آقا خیره شده ای ؟ خرما كه این قدر دعوا و جدال ندارد. حیف نیست كه شیعه ای چون تو، سرِ مال دنیا با امام چك و چانه بزند؟ )

ابوحبیب با سر پایین و متفكر پاسخ داد :

ـ ( تو كه نمی دانی چه خبر است، چرا مرا سرزنش می كنی ؟ )

ـ ( من از چه می گویم و تو از چه چیز سخن می رانی . من می گویم تو نزد آقا بیشتر از اینها ارج و قرب داری كه با خرما و نخلستان سنجیده شوی ! )

ـ ( ببین، من بیست شب پیش، در عالم رؤیا دیدم كه رسول اكرم به نباج تشریف آورد و در مسجدی كه هر سال حاجیانی كه از زیارت خانه خدا باز می گشتند و در آنجا فرود می آمدند، وارد شد. من خدمت آن جناب رسیده، بر آن حضرت سلام كردم و پیش رویشان ایستادم. در این هنگام طبقی را مشاهده نمودم كه از برگ درختان خرمای مدینه بافته بودند و در آن طبق، خرمای صیحانی بود. حضرت از آن طبق مشتی خرما برداشت و به من داد و من آنها را شمردم، 18 دانه بود.

پس از این كه از خواب بیدار شدم، خواب خود را چنین تعبیر كردم كه من هیجده سال دیگر عمر خواهم كرد.

بیست روزی از این جریان گذشت و من در زمین خود به امور كشاورزی و باغداری اشتغال داشتم. شخصی نزد من آمد و گفت : ابوالحسن علی بن موسی الرضا از مدینه آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده است. همه مردم كارهای خود را رها كرده و به استقبال امام رفته اند.

من نیز به خدمت حضرت رفتم. به خدای عزوجل كه جان ابوحبیب در دست اوست سوگند، كه آن جناب در همان موضعی نشسته بود كه رسول خدا را در خواب دیده بودم. همان حصیر و همان طبق!

ـ ( و همان هیجده خرمای صیحانی؟ )

ـ ( آری ، آری . راستی ، من از رفتن امام به شهر ماتم زده بصره بسیار می ترسم. حتماً نقشه خلیفه آن است كه خدای ناكرده مردم این شهر به آن حضرت بی ادبی كنند، یا زبانم لال ایشان مورد سوء قصد واقع شود و خیال مأمون از وجود مباركشان آسوده گردد! )

نادر كه گویی سیلی محكمی خورده باشد، به خود آمد.

ـ ( پس بهتر است كه هر چه سریع تر پیكی به بصره بفرستی و از یاران امام بخواهی كه برای حفظ جان ایشان تدبیری بیندیشند! )

ـ ( در این دوره و زمانه نمی شود به كسی اطمینان كرد. من خود خواهم رفت. تو لحظه ای از كنار آن بزرگوار دور نشو. بد جوری ترس و دلهره بر وجودم چنگ انداخته است. نگرانی رهایم نمی كند! )

نادر و ابوحبیب با یكدیگر وداع كردند.

كاروان از سمَینهـكه 23 میل با نباج فاصله داشتـگذشت. 29 میل رفت و به یَنسوعه رسید و پس از طی 23 میل مسافت وارد ذات العشر گردید. حركت قافله در جلگه بصره ادامه یافت و 29 میل بعد ماویه پدیدار شد.

منازل بعدی نیز، یكی پس از دیگری طی گشت. 32 میل تا حَفرایی موسی ، 26 میل تا خَرجا، 23 میل تا شَجی ، 29 میل تا رحَیل، 28 میل تا حفَیر، 10 میل تا مَنجشانیه و تا شهر بصره فقط هشت میل فاصله بود.

هیچ كس به استقبال كاروان نیامده بود.